Horses And Smiles
Poorang Pirataei
دریا مثل برکه ای آرام بود، و زیر نور داغ و شرجی ظهر کرخ شده بود. دیده بان، نوک دکل کشتی، از لنز دوربین مشغول دیده بانی بود که ناگهان چشم اش در لنز دوربین گرد شد. چشمانش را مالید و دوباره با چشـــــمی بازتر، از دوربین خیره شد و ناگهان باصدایی که از فرط هیجان که به جیغ شبیه شده بود فریاد زد: -خشکی...خشکی...کاپیتان! خشکی. کاپیتان که روی صنــــدلی مخصوص اش روی عرشه در حال چرت زدن بود، مثل فنر از جا پرید و خودش را زیر دکل رساند. نگاهش را به آسمان، به جایگاه دیده بان که اکنون با خورشید تراز شده بود انداخت و داد زد: -خشکی؟ چشمت رو باز کن دوبــاره ببین اشتباه نکرده باشی. دیده بان که تا کمر از سبد دیده بانی خود آویزان بود داد زد: -نه کاپیتان...خشکی...یک جزیره است...جزیره. کاپیتان پرسید: -نگاه کن ببین سر سبز است یا نه؟ با دقت ببین. در همین حین خدمه کشتـی دور دکل جمع شده بودند. دیده بان در حال نگاه کردن از دوربینِ خود فریاد زد: -آره کاپیتان سرسبز است...جنگل است. کاپیتان یک نفس عمیــق کشید و تکیه اش را به دکل چوبی داد. دستمال عرق چینی را از جیب جلیقه اش بیرون کشید و عرق پیشانی و صورتـــــش را با آن خشک کرد. بعد صاف ایستاد و سینه اش را جلو داد، و با صدایی رسا روبه خدمه کشتــی کرد و گفت: -زود بجنبید، اسب ها را آماده کنید. به محض اینکه به خشکی رسیدیم، پیاده شان میکنیم. رهبر گــله اسب ها یک اسب کَهَر تنومند بود، و به محض شنیدن هیاهو گوش تیز کرده بود، و از دریچه هوای موتورخانه کشتــی، که در آن حبس بودند، روی دو پا ایستاده بود و گوش می کرد. وقتی از موضوع با خـــــــــبر شد، از تعجب شاخ در آورد، و بر چهره اش لبخندی بزرگ و مرموز پهن شد و از خوشحالی بال در آورد. او حالا یک اسبِ سیاهِ تک شاخ و بالدار بود.
پورنگ پیرعطایی